عرفانعرفان، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

یه روز برفیه دیگه

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم همه جا رو برف پوشونده بود.یه ٢٠ سانتی میشد .عرفان خیلی خوشحال بود از دیشب میگفت مامانی اخه کی برف میاد ببین جیگرم چه قدر دلش پاک بود که خدا به حرفش گوش کرد.حالا صبح میگه من نمیرم مدرسه مدرسه تعطیله.ای ناقلا پس واسه همین برف رو دوست داری.بالاخره با هزار ترفند همراه با شال وکلاه فرستادیمش مدرسه .حالا تو مدرسه چه اتفاقاتی افتاده باید منتظره برگشتش باشیم تا برامون تعریف کنه                             ...
14 دی 1390

نی نی ناز خاله

وای میدونی چی شده امروز عکس نی نی خاله جون رو دیدیم. یه پسمل ناز و تپل مپل.اسمش هم محمد پارسا.خاله جون خیلی سختی کشید اخه از راه دور میومد سر کار تازه بهش هم مرخصی نمیدادن.خاله جون میذاری نی نی تون داداشم بشه ؟ اخه من تنهام.خاله جون تازه اول راهی اینقدر پارسا جون اذیتت کنه وریخت وپاش کنه که داد مامانی وبابایی رو در بیاره مثل من انشا..خدا بخواد میایم دیدنتون به زودی                                 ...
6 دی 1390

یه خبرخوش

وای میدونین چی شده ؟امروز یه خبر خیلی خوب بهمون رسیده.نی نی خاله جونی بالاخره امروز به دنیا اومد. پارسا کوچولو ومامانی فعلا تو بیمارستانن. خیلی دوست داریم ببینیم چه شکلیه.به گل پسرم قول دادم بریم دیدنش.انشا.. که خوش قدم باشه. تولدت مبارک محمدپارساکوچولو                                       ...
3 دی 1390

یلدا مبارک

امشب شب یلداطولانی ترین شب ساله .عرفان جونم خیلی خوشحاله . نمیدونه چیه ولی همین که از دوستاش شنیده امشب شب یلداست انگار دنیا رو بهش دادن .هندونه ای که بابایی برا عرفان جون گرفت خیلی خوشمزه وشیرین بود جاتون خالی.بالاخره پاییز هم تموم شد وفصل زمستون رسید وگل پسلم هم در انتظار باریدن برف وتعطیلی مدارس به علت بارش برف   ...
30 آذر 1390

زنجیر زنی عرفان

شب عاشورا بود .من ومامانی ومادر جون برای  دیدن دسته های زنجیرزنی رفتیم بیرون.توی راه با مهدی دوست عرفان برخوردیم .اون شب بابایی عرفان نیومد و عرفان که یه زنجیر جدید خریده بود خیلی دلش میخواست زنجیر بزنه. نمیدونستم چکار کنم یه خورده با مهدی و بابای مهدی رفتن تو دسته بعد خیلی اصرار کرد که زنجیر بزنه برا همین به یکی  تودسته سپردیمش  تا عرفان هم زنجیر بزنه . با ذوق و شوق فراوان رفت تو دسته .خیلی خوب زنجیر میزدی مامانی. فردا مامانی رفت کشیک .اما عرفان جیگر با دایی عباس باز هم رفت تو دسته زنجیر زنی.نزدیک ظهر به من زنگ زد که دستای جیگرم تاول زده . الهی من فدات شم اخه چرا اینقدر زیاد زنجیر زدی که اینطوری بشی. انشا..که...
16 آذر 1390

ماه محرم رسید

پرسیدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟ آهی کشیدوگفت:که ماه محرم است گفتم : که چیست محرم ؟ باناله گفت : ماه عزای اشرف اولادآدم است     ...
11 آذر 1390

پیاده روی

سلام جیگرم امرو زمن وبابایی وزهرا ابجی تصمیم گرفتیم باهم بریم پیاده روی .میدونی که کجا اره؟زیتون تپه.یه سربالایی خیلی تند.تو از همه جلوتر میرفتی .میدویدیا.انگار نه انگار که سربالاییه.اما ما پشت سرت اروم میومدیم.معلوم نبود کی رسیدی بالا .نشستی تا ما برسیم خیلی خسته شدیم .اما خوب بودیه خورده که استراحت کردیم رفتیم طرف پارک که جیگر من بازی کنه کلی باوسایل ورزشی بازی کردیم با هم یه چند تایی هم عکس گرفتیم امروز اونجا خیلی خلوت بود اخه هوا سرد بود فقط جوونا میومدن هیچ بچه ای نبود که باهاش بازی کنی.برگشتنی هم که شروع کردی به دویدن مواظب باش پسرم خطرناکه.   ...
11 آذر 1390