عرفانعرفان، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

یک روز برفی

الان 1 ماهه که اینجا هواسرده ومرتب بارون میاد پاییز امسال خیلی زود باروبندیلش روبسته انگار واسه رفتن عجله داشته ومیخواسته زمستون رو مهمون خونه هامون کنه.دیشب من وبابا وعرفان بعد از شب نشینی از خونه دایی مهدی طرف خونه خودمون حرکت کردیم تو راه گل پسرم خوابید بارون خیلی شدیدبود اصلا جاده دید نداشت بالاخره بعد 1 ساعت   خونه رسیدیم .صبح روز بعد از خواب که بیدار شدیم از پشت پنجره دیدیم زمین لباس عروس پوشیده همه جا پر برف شده بود. خیلی بی سابقه بود که اینجا روز 4 اذر برف بیادتو زمستونش هم به زور برف میومد.عرفان تا برفو دید لباس گرم ودستکش وشال وکلاه پوشید رفت بیرون. خیلی خوشحال بود از خوشحالی جیغ میکشید یه دفعه دیدیم بایه مشت برف اومد طرف...
4 آذر 1390

کتاب خوانی

اینروزا عرفان خیلی علاقه به کتاب خوانی پیدا کرده اون هم کتاب بزرگتر ها نمیدونم چیزی از خوندنش سر در میاره یا نه.تازه چراغ خوابی رو که خاله جون مشاور بهش هدیه داده میاره مثلا زیر نور اون تو روز روشن مطالعه میکنه .اخه عزیزم اون چراغ خوابه نه مطالعه.یه روز رفتم ببینم چی میخونه.دیدم داره مقدمه کتاب داستان راستان میخونه.الهی فدات شم اخه چی سر در میاری از اون .من هم یه صفحه داستان رو براش باز گذاشتم تا اون داستان رو بخونه. نانازم عذاب نکشه واسه خوندن چیزی که ازش سر در نمیاره                              ...
1 آذر 1390

منزل عمو جون

دیشب تو راه برگشت به خونه تصمیم گرفتیم یه سر خونه عمو کوچیکه عرفان بریم(بابای ایلیا)خلاصه رفتیم مثلا یه چای بخوریم اما شام هم موندیم .عرفان وایلیا کلی بازی کردن البته کلی دعوا هم کردن. بعد شام اماده شدیم برگردیم که جیگر مامان گفت من میخوام بمونم کلی اصرار کرد تا اجازه موندن صادر شد موقع خداحافظی اشک تو چشمای پسرم جمع شد اما اینقدر مغرور بود که اجازه پایین اومدن بهشون نداد.یه عکس از من و بابایی و عرفان وایلیا گرفته شد تا مثلا اگه دل کوچولوی پسرم برامون تنگ شد عکسمونوببینه.تازشم اینقدر مامانی رو بوس کرد تا بالاخره منوبابایی رفتیم.اون شب خیلی دلمون برا عرفان تنگ شده بود. دوست داریم عزیزدل مامان وبابا       &n...
26 آبان 1390

هدیه روز دانش اموز

امروز مامانی برا عرفان جیگر به مناسبت روز دانش اموز کادو گرفت که همون روز بده بهش.اما دل مامانی که طاقت نیاورد اخرش عرفان رو صدا کرد وکادوشو بهش داد اخ جون اگه گفتین کادو چی بود؟ یه ساعت مچی خوشگل با یه کلاه ناز   ...
9 آبان 1390

نمایش بزرگ ستاره صبح

دیشب من و بابا وعرفان رفتیم دیدن نمایش .خیلی شلوغ بود تو یه سالن 3000نفری.مامانی از بابایی و عسلم جدا افتاده بود بالاخره هردو تونو پیدا کردم ولی نمیتونستم ازمیون جمعیت بیام پیشتون.فقط دیدم که از اون دور عرفان برام بوس پرتاب کردبه لپ کی خورد نمیدونم. یه دفعه چراغا خاموش شدنمایش از به وجود امدن  دنیا در 6 روز شروع شد که شامل چندین پرده بود که شامل((سجده فرشتگان بر ادم بجز ابلیس "سیب چیدن حضرت ادم وحواوگول زدن اونها توسط شیطان.یادت هست شیطان از کنار تو رد شد رفت توپرده نمایش ؟همش میگفتی مامان من شیطانو دیدم . بعدمعراج حضرت عیسی وبه اشتباه به صلیب کشیدن کسی که شبیه او بود"پرستیدن گوساله توسط مردم" کشتی نوح وطوفان الهی"(کشتی خیلی قشنگی بود...
5 آبان 1390

خداحافظی خاله مشاور

امروز خاله مشاور اومد سرکار.یادت هست مامانی؟همون خاله جون که برا تولدت چراغ خواب خوشگل خرید.یادت اومد؟داشتم میگفتم:خاله جون اومدوما از دیدنش بعد از یه هفته خوشحال شدیم کلی با هم  عکس گرفتیم . کاش تو هم بودی حتما خاله جون خوشحال میشد. اخه میدونی خاله جون یه شهر دیگه  استخدام شده باید میرفت موقع خداحافظی که شدخیلی دلم گرفت فکر کنم خاله هم دلش گرفته بود همه خاله رو تا دم در بدرقه وارزوی موفقیت براش کردند. تازه موقع رفتن سور قبولی هم داد ورفت خداحافظ خاله جون.دوست داریم     ...
4 آبان 1390

ناراحتی مامانی

دیشب مامانی یه کمی دلش گرفت و گریه کرد .عسل من هم ناراحت شد اومد کنار من دراز کشید اشکای مامان رو پاک میکرد.اخه عزیزم تورو چه به ناز کردن مامانی  با این سن کمت.جیگر من هم با مامان گریه میکردومرتب میگفت مامانی خیلی دوست دارم .بعدش هم شام نخورده خوابید. خیلی ناراحت شدم اخه پسر کوچولوی من با ناراحتی خوابید منو ببخش مامانی ...
2 آبان 1390

مهمانی خاله مریم

امروز با مامان نی نی گولو و خانم دکتر ومامانی رفتیم خونه خاله مریم مهمونی. اخه مامانی  خیلی وقته خاله جونو ندیده بود. با بابایی رفتیم دنبال مامان نی نی گولووبا هم رفتیم .خانم دکتر هم با دخملش  سارا جون بعدا اومدن.خاله جون خیلی خوشحال شد بعد از پذیرایی خوبی که خاله جون از ما کرد یه اهنگ درخواستی برا ساراخانم گذاشتیم تا برقصه.خیلی قشنگ میرقصید اما یه کوچولو خجالت میکشید .پسمل من هم که چشاشو شهلا کرده بود       فکر کنم خیلی تحمل کرد تا نگاه نکنه  اما معلوم بود که قر تو کمرش مونده بوددیگه طاقت نیاورد خودش اهنگ گذاشت وشروع به رقص تکنو کرد یادم رفت بگم که خاله جون یه پیشی ناز ١ ماهه داشت که خیلی ناز بود...
23 مهر 1390

خواب مامانی

صبح بخیر عسلم دیشب یعنی سرصبح مامانی یه خواب خیلی بد دید .میدونی خواب دیدم مادرجونی زنگ زده میگه دایی مهدی دیگه بین ما نیست من هم با صدای بلند گریه میکردم .یه دفعه از خواب پریدم ولی باز هم همچنان گریه میکردم .برا تو بابایی تعریف کردم بهم گفتی :مامان این خواب بود گریه نکن واقعی که نبود .اخه اگه یادت باشه تو همین هفته خواب دیده بودم مریض شدی تو هم بین مانیستی صبح که با گریه  بلند شدم  بهم گفتی مامانی من هم خواب دیدم یه نی نی به دنیا اوردی که یه کم گریه کرد بعدمرد.ناله میکردی تو خواب.فرداش هم خواب دیدم بابایی دیگه بین مانیست.نمیدونم چرا این روزا خوابهای اشفته میبینم خدا عاقبت ما رو ختم به خیر کنه دوست دارم عزیزم ...
13 مهر 1390