عرفانعرفان، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

صبح بخیر

  سلام دوستان امروز صبح وقتی عرفان چشاشو واکرد شروع کرد به خوندن شعر   مامانی تعجب کرد برا همین گفتم تا یادش نرفته بیام اینجا براش بنویسم باز دوباره صبح شده       خورشید برپاشده     کی میدونه امروز چی میشه     خوشبختی روبرا میشه خوشبختی هیچ وقت خسته نمیشه        راه میره و وای نمیسته   اگه یه وقت وایسته دنیا به اخر میرسه             کار ما هم به اخر میرسه یکی دیگه هم خونده گوش کنین   خورشید زیبا طلوع کرده   ابرا کنار خورشی...
8 شهريور 1390

قدم نورسیده مبارک

سلام بالاخره نی نی عمو محمد به دنیا اومد.یه پسر کاکل زری.عین خود عرفان امشب من وبابایی وقند عسلم رفتیم دیدن نی نی عمو.خیلی ناز وخوشگل بود عین دخملا با یه لب کوچولو که خیلی مامانیشو برا شیر خوردن اذیت میکرد .ناناز ما خواب بود  مثل اینکه خوابای خوبی هم میدید اخه همش میخندید.عرفان خیلی شاد بود اخه عاشق بچه هست .میگه منم نی نی میخوام عمو محمد بهش گفت عرفان اسم نی نی مونو چی بذاریم جیگر من گفت هنوز قیافش معلوم نیست پسره یا دختر بذار قیافش معلوم بشه  فقط اگه پسر بود عرفان نذارین چون عرفام فقط به قیافه من میخوره عجب حرفی زدی پسرم .همه خندیدن.خلاصه بالاخره نی نی قصه ما بیدار شد وگشنش بود  ماهم برا این که مامان نینی گولو راحت به ن...
5 شهريور 1390

رفتن به کوه

میخوام فعلا ازدوران نوزادی خارج بشم وخاطره امروز روبگم. دیروز روز ٢١ماه مبارک رمضان بود من وبابایی ومادر جون واقاجون وخاله جون با هم حرکت کردیم بریم شاهکوه(یکی از روستاهای کوهستانی گرگان)وقتی به ارتفاعات رسیدیم توی اون گرمای تابستون مه غلیظی همه جا رو گرفته بود هوا خیلی سرد بودیه دفعه زیزیگولوی من گفت مامانی هوا لباس عروس پوشیده همه خندیدن خلاصه وقتی رسیدیم مقصد افطاری خونه زن دایی سمانه دعوت بودیم رفتیم اونجا.اما عرفان چیزی نخورد اخه خیلی کم غذاست.به جاش کلی شلوغ بازی با بچه ها در اورد. بعدازافطار رفتیم خونه شب شاهکوه موندیم امروز بعدازظهر حرکت کردیم طرف گرگان.باز هم توراه برگشت مه غلیظی بود جاده سر بود یه دفعه ماشین سر خورد وتالبه...
31 مرداد 1390

خلاصه ای از کودکی

نمیدونم از کجاشروع کنم.زیزیگولوی من بعد از ٩ ماه انتظار ساعت ٢٠/٣صبح ٧ اردیبهشت به دنیا اومد قربونش برم خیلی ناز بود اما کوچولو موچولو.اخه فقط ٤٠٠/٢کیلو وزن داشت.بابایی وقتی دیدش شروع کرد به بازی کردن باهاش.اما خوشگل من انگار نه انگار اخه تازه دنیا اومده بودبعدشم همش خواب بود اون روز عرفان شیر نخورده بود و قندش افتاده بود پایین برا همی دکترش میخواست بستریش کنه اما بابایی رضایت نداد گفت نمیخواد پسمل نازش سوراخ سوراخ بشه برا همین با رضایت شخصی مرخص شد وقتی رفتیم خونه همه عموها وزن عمو ها اونجا بودن میخواستن نی نی کوچولوی مارو ببینن.خلاصه اون روز گذشت وروزهی بعد هم.تا اینکه یه جشن کوچولو برا زیزیگولو گرفتیم همه خوشحال بودن اون روز هم گذشت...
31 مرداد 1390

سلام

سلام به دوستان عزیز . من از امروز میخوام خاطرات قند عسلمو از کودکی بنویسم خیلی دیره ولی خوب ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازست   ...
24 مرداد 1390