عرفانعرفان، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

کارت 1000افرین

امروز پسرم خوشحال اومد خونه.اولین کارت 1000افرینشو گرفته بود از خوشحالی گذاشت تو البومش وتاریخ هم زد یادمه مامانی بچه که بو 10 تا 100 افرین باید میگرفت تابهش یه 1000افرین بدن افرین پسرم ...
14 اسفند 1391

یه خاطره ی بد

یه روز جیگر من زنگ زد حل کار مامانی که برم خونه همکارت با بچش بازی کنم؟اجازه دادم بهش.وقتی از محل کارم تعطیل شدم به بابایی زنگ زدم بیاد دنبالم به پسملم هم گفتم بیاد سر کوچه بریم خونه چشتون روز بد نبینه بابایی اومد که از خیابون رد کنه پسرمو من هم از دور دیدم که عرفان زیرشلواری که برا چند سال پیش بود رو پوشیده تا  زیر زانوش بود.از خجالت اب شدم که با این شلوار همه کوچه هارو دور زده.خون جلو چشمامو گرفته بود میخواستم وقتی رسید حسابی کتکش بزنم که بچه به ای بزرگی با همچین لباسی اومده بیرون.اما وقتی دیدم باباش حسابی دعواش کرده منصرف شدم.وقتی رسیدیم خونه بابایی کتک زدش بعدشم شلوارشو پاره کرد انداخت سطل اشغال اخه شما که ندیدین چه جوری بود س...
14 اسفند 1391

عیدتون مبارک

سلااااااااااااااااااام بالاخره مامان عرفان تونست بیاد اینجا. سال نو رو به همه تبریک میگم .امیدوارم سال خوبی برای همه خصوصا مامانیها باشه. عید اومدوموقع شادی بچه ها.خوش به حالشون اینقده عیدی جمع میکننننن.اخه میدونی ما که کوچولو بودیم بیشتر تخم مرغ و گردو عیدی میگرفتیم .یادتون هست؟اما حالا دیگه دوره این چیزا تموم شده.عرفان جیگر هم کلی عیدی جمع کرده.بگم بهتون؟ بگم؟ نمیگم اصرار نکنین .شاید پسملم دوست نداشته باشه رازشو شما بدونین.راستی :دیروز مامانی .بابایی. مادرجون وعرفان همه با هم رفتیم بند ترکمن کنار دریا.خیلی خوش گذشت جای همتون خالی. ولی خیلی باد سردی میزد نمیشد سوار قایق شد.انشاا..دفعه بعد حتما سوارمیشیم. وای چقدر حرف زدم خیلی وقته...
4 فروردين 1391

برف بی سابقه در گلستان

وای خدا امروز خیلی سرد بود.اینقدر جیگر من تو مدرسه موند تا یه برف دیگه اومد.دیروز پسمل من خونه مادر جون موند امروز خواستیم بریم دنبالش بیاریمش اخه پدرمونو از اس ام اس دادن و زنگ زدن در اورد.صبح برف شروع به باریدن کرد خیلی زیاد بود همچنان تا شب هم داره میباره.بعد از ناهارمن و بابایی وعرفان رفتیم ناهار خوران.خیلی شلوغ بود همه اومده بودن برف بازی. ما هم رفتیم برف بازی و ساخت ادم برفی.جیگرم میخواست مثل بقیه برف پرت کنه به طرف ماشینها.اما گلوله های برفیش کوچولو بودنمیرسید بهشون.بعد کلی برف بازی موقع برگشتن مامانی وجیگر مامان تو برفها زمین خوردن وپسربه این بزرگی گریه افتاد که چی؟خیس شده.مثلا مرد شدی پسرم گریه کار نی نی تازشم مدرسه ها ٢ روز ت...
16 بهمن 1390

عرفان بالاخره از مدرسه برگشت

سلام مامانی. خاله جون مشاور اعتراض کرده عرفان از اون روز برفی هنوز نیومده مگه. نه خاله. عرفان اومده .مامان عرفان تنبل شده نتونسته به نت سر بزنه .هر چند جیگرم میگفت مدیرشون نگذاشته برن تو حیاط مدرسه.اخه احتمال زمین خوردن و صدمه دیدن بچه ها بود لا اقل میذاشتن یه ادم برفی درست کنن این گل پسرا مگه نه؟ ...
30 دی 1390

یه روز برفیه دیگه

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم همه جا رو برف پوشونده بود.یه ٢٠ سانتی میشد .عرفان خیلی خوشحال بود از دیشب میگفت مامانی اخه کی برف میاد ببین جیگرم چه قدر دلش پاک بود که خدا به حرفش گوش کرد.حالا صبح میگه من نمیرم مدرسه مدرسه تعطیله.ای ناقلا پس واسه همین برف رو دوست داری.بالاخره با هزار ترفند همراه با شال وکلاه فرستادیمش مدرسه .حالا تو مدرسه چه اتفاقاتی افتاده باید منتظره برگشتش باشیم تا برامون تعریف کنه                             ...
14 دی 1390

نی نی ناز خاله

وای میدونی چی شده امروز عکس نی نی خاله جون رو دیدیم. یه پسمل ناز و تپل مپل.اسمش هم محمد پارسا.خاله جون خیلی سختی کشید اخه از راه دور میومد سر کار تازه بهش هم مرخصی نمیدادن.خاله جون میذاری نی نی تون داداشم بشه ؟ اخه من تنهام.خاله جون تازه اول راهی اینقدر پارسا جون اذیتت کنه وریخت وپاش کنه که داد مامانی وبابایی رو در بیاره مثل من انشا..خدا بخواد میایم دیدنتون به زودی                                 ...
6 دی 1390