عرفانعرفان20 سالگیت مبارک

پرنده کوچک خوشبختی

یه خاطره ی بد

1391/12/14 12:12
نویسنده : مامان عرفان
343 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز جیگر من زنگ زد حل کار مامانی که برم خونه همکارت با بچش بازی کنم؟اجازه دادم بهش.وقتی از محل کارم تعطیل شدم به بابایی زنگ زدم بیاد دنبالم به پسملم هم گفتم بیاد سر کوچه بریم خونه

چشتون روز بد نبینه عصبانیبابایی اومد که از خیابون رد کنه پسرمو من هم از دور دیدم که عرفان زیرشلواری که برا چند سال پیش بود رو پوشیده تا  زیر زانوش بود.از خجالت اب شدم که با این شلوار همه کوچه هارو دور زده.خون جلو چشمامو گرفته بود عصبانیمیخواستم وقتی رسید حسابی کتکش بزنم که بچه به ای بزرگی با همچین لباسی اومده بیرون.اما وقتی دیدم باباش حسابی دعواش کرده منصرف شدم.وقتی رسیدیم خونه بابایی کتک زدش بعدشم شلوارشو پاره کرد انداخت سطل اشغال

اخه شما که ندیدین چه جوری بود سرزنشمون نکنین که بچه رو دعوا کردیمتعجب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)