عیدقربان مبارک
سلام به دوستای عزیز
خیلی وقته واسه گل پسرم چیزی ننوشتمامروز میخوام خاطره عید رو براش بنویسم.امروز صبح من یعنی مامانی و بابایی و عرفان رفتیم خونه مادر جون.ظهر خونه خاله ی مامانی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود رفتیم.ناهار هم رفتیم خونه دایی محمد.بعد از ناهار به همراه اقاجون مادرجون وخاله جون رفتیم جنگل کباب خورون.اونجا خیلی تمشک داشت.کلی تمشک خوردیمیه سنگ یزرگ اونجا بود که بابایی جیگرمو به زور گذاشت روی سنگ .خیلی میترسیددادو بیداد میکرد تا بیاد پایین اما واسه پایین اومدن هم میترسید.سه نفری اقاجون مادرجون بابایی پاهاشو کشیدن اوردنش پایین حسابی بچه به این بزرگی گریه کرد. من هم ازش فیلم گرفتم تا بزرگ شد ببینه که مثل نی نی کوچولوها چطور اشک میریخت تازه از این که من ازش فیلم گرفتم ناراحت شد و کلی مامانی رو دنبال کرد.القصه بعد ای جریان جشن کباب خورون بود وبعدش رفتیم کنار رودخونه.و بعد از خوشگذرونی همگی با هم برگشتیم.
روز خوبی بو خیلی خوش گذشت