عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 9 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

ماجرای مرغ عشق

سلام خیلی وقته مامانی اینجا نیومده .چند روز پیش خاله شیما که به پسمل من قول داده اگه شاگرد اول شد یه مرغ عشق بده به قولش عمل کرد. یه مرغ عشق ابی داخل یه کارتن به مامانی داد.با بابایی رفتیم واسه پرنده پسرم یه ابجی بخریم بابایی تو مغازه بود مامانی تو ماشین مواظب جیجیکمون.اما نمیدونم چی شد که یه دفه جیجیک فرار کرد مامانی خیلی ناراحت شد دیگه ناامید شدم اخه پرواز کرد رفت.اما یه دفه یه اقایی پرنده رو دید ومیخواست واسه مابگیره اما نمیتونست تا اینکه بابایی اومدو اونو گرفت.وقتی از خونه مادرجون اومدی خیلی خوشحال شدی. اما جیجیکمون زیاد زنده نبود.چون بعد 10 روز مرد .فکر کنم دق کرد. آخیییییی چه حیف شد .ابجیه جیجیکمون تا امروز تو قفس تنهاست ...
5 آبان 1391

عیدقربان مبارک

سلام به دوستای عزیز خیلی وقته واسه گل پسرم چیزی ننوشتم امروز میخوام خاطره عید رو براش بنویسم.امروز صبح من یعنی مامانی و بابایی و عرفان رفتیم خونه مادر جون.ظهر خونه خاله ی مامانی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود رفتیم.ناهار هم رفتیم خونه دایی محمد.بعد از ناهار به همراه اقاجون مادرجون وخاله جون رفتیم جنگل کباب خورون.اونجا خیلی تمشک داشت.کلی تمشک خوردیم یه سنگ یزرگ اونجا بود که بابایی جیگرمو به زور گذاشت روی سنگ .خیلی میترسید دادو بیداد میکرد تا بیاد پایین اما واسه پایین اومدن هم میترسید.سه نفری  اقاجون مادرجون بابایی پاهاشو کشیدن اوردنش پایین حسابی بچه به این بزرگی گریه کرد. من هم ازش فیلم گرفتم تا بزرگ شد ببینه که مثل نی نی کوچولوها ...
5 آبان 1391

بدون عنوان

سلامممممممممم. با عرض پوزش . مامانی عرفان خیلی وقته چیزی اینجا نمینویسه.اخه میدونی چیه پسملم میگه مامانی من دیگه بزرگ شدم.نینی وبلاگ نمیخوام برام وبلاگ بزرگونه بساز خودم بنویسم ...
21 مرداد 1391

عیدتون مبارک

سلااااااااااااااااااام بالاخره مامان عرفان تونست بیاد اینجا. سال نو رو به همه تبریک میگم .امیدوارم سال خوبی برای همه خصوصا مامانیها باشه. عید اومدوموقع شادی بچه ها.خوش به حالشون اینقده عیدی جمع میکننننن.اخه میدونی ما که کوچولو بودیم بیشتر تخم مرغ و گردو عیدی میگرفتیم .یادتون هست؟اما حالا دیگه دوره این چیزا تموم شده.عرفان جیگر هم کلی عیدی جمع کرده.بگم بهتون؟ بگم؟ نمیگم اصرار نکنین .شاید پسملم دوست نداشته باشه رازشو شما بدونین.راستی :دیروز مامانی .بابایی. مادرجون وعرفان همه با هم رفتیم بند ترکمن کنار دریا.خیلی خوش گذشت جای همتون خالی. ولی خیلی باد سردی میزد نمیشد سوار قایق شد.انشاا..دفعه بعد حتما سوارمیشیم. وای چقدر حرف زدم خیلی وقته...
4 فروردين 1391

برف بی سابقه در گلستان

وای خدا امروز خیلی سرد بود.اینقدر جیگر من تو مدرسه موند تا یه برف دیگه اومد.دیروز پسمل من خونه مادر جون موند امروز خواستیم بریم دنبالش بیاریمش اخه پدرمونو از اس ام اس دادن و زنگ زدن در اورد.صبح برف شروع به باریدن کرد خیلی زیاد بود همچنان تا شب هم داره میباره.بعد از ناهارمن و بابایی وعرفان رفتیم ناهار خوران.خیلی شلوغ بود همه اومده بودن برف بازی. ما هم رفتیم برف بازی و ساخت ادم برفی.جیگرم میخواست مثل بقیه برف پرت کنه به طرف ماشینها.اما گلوله های برفیش کوچولو بودنمیرسید بهشون.بعد کلی برف بازی موقع برگشتن مامانی وجیگر مامان تو برفها زمین خوردن وپسربه این بزرگی گریه افتاد که چی؟خیس شده.مثلا مرد شدی پسرم گریه کار نی نی تازشم مدرسه ها ٢ روز ت...
16 بهمن 1390

عرفان بالاخره از مدرسه برگشت

سلام مامانی. خاله جون مشاور اعتراض کرده عرفان از اون روز برفی هنوز نیومده مگه. نه خاله. عرفان اومده .مامان عرفان تنبل شده نتونسته به نت سر بزنه .هر چند جیگرم میگفت مدیرشون نگذاشته برن تو حیاط مدرسه.اخه احتمال زمین خوردن و صدمه دیدن بچه ها بود لا اقل میذاشتن یه ادم برفی درست کنن این گل پسرا مگه نه؟ ...
30 دی 1390

یه روز برفیه دیگه

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدیم همه جا رو برف پوشونده بود.یه ٢٠ سانتی میشد .عرفان خیلی خوشحال بود از دیشب میگفت مامانی اخه کی برف میاد ببین جیگرم چه قدر دلش پاک بود که خدا به حرفش گوش کرد.حالا صبح میگه من نمیرم مدرسه مدرسه تعطیله.ای ناقلا پس واسه همین برف رو دوست داری.بالاخره با هزار ترفند همراه با شال وکلاه فرستادیمش مدرسه .حالا تو مدرسه چه اتفاقاتی افتاده باید منتظره برگشتش باشیم تا برامون تعریف کنه                             ...
14 دی 1390

نی نی ناز خاله

وای میدونی چی شده امروز عکس نی نی خاله جون رو دیدیم. یه پسمل ناز و تپل مپل.اسمش هم محمد پارسا.خاله جون خیلی سختی کشید اخه از راه دور میومد سر کار تازه بهش هم مرخصی نمیدادن.خاله جون میذاری نی نی تون داداشم بشه ؟ اخه من تنهام.خاله جون تازه اول راهی اینقدر پارسا جون اذیتت کنه وریخت وپاش کنه که داد مامانی وبابایی رو در بیاره مثل من انشا..خدا بخواد میایم دیدنتون به زودی                                 ...
6 دی 1390