عید فطر مبارک
سلام
این خاطره ای که میخوام بنویسم مربوط به ٣روز تعطیلات ایام عید فطره
چند روزپیش با بابایی ومامانی وخونواده مادرجونی رفتیم کوه(روستای ییلاقی گرگان)روز عید فطر بود هممون با هم رفتیم از میون جاده خیلی قشنگ ورویایی ای رد میشدیم .بین راه برا صبحانه توقف کردیم بعد صبحانه دوباره راه افتادیم البته عرفان جون رو فرستادیم تو ماشین اقاجونش وقتی رسیدیم مقصد زن دایی جون گفت عرفان امروز حرف نزد ناراحت مامان بابایی بود(جونمی فدات شم اینقدر زود دلت برامون تنگ میشه)وقتی رسیدیم خونه هنوزخستگی راهو بیرون نکردیم دایی مهدی رفت یه بره خرید(بع بعی بیچاره)خبر نداره که امروز میره تو شکم عرفان وبقیه.
غروب بع بعی رو کشتیم وشب کباب پزون بود جاتون خالی شب خیلی خنکی بود حسابی کباب چسبید
اینقدر سرد بود که تو شهریور ماه بخاری روشن کردیم.عسل مامان بعد شام طبع شعرش گل کرده بود وشعر رویایی میگفت که بقیه حیرت کرده بودن(ببینم شما بچه بودین شعر میتونستین بگین .فکر نکنم!)شب رو همه تو ارامش خوابیدیم دایی هادی نامرد (به قول عرفان )با دوستاش رفت مجن(یکی از روستاهای شاهرود)وپسر منو دپرس کرد.فردا صبح همگی رفتیم بیرون
یه جای قشنگ ورویایی پر از کوه و صخره باغ و چمن وچشمه ورودخانه .مردم اونجا بهش میگفتن برزنده!تازه درختچه های زرشک با زرشکهای خوشمزه وترش هم اونجا پر بودچند تایی عکس گرفتیم بعد ازیکی دو ساعت حرکت کردیم بریم سر زمین بابابزرگ مامانی
از یه صخره طولانی بالا رفتیم راه خیلی خسته کننده ای بود .جغله من از همه جلوتر بود .یاد بچه گیهای خودم افتادم که از کوه وکمر بالا میرفتم از نفس افتادیم تارسیدیم بالا .خاله جونی رو که دایی مهدی میکشید تا بیادبالا.وقتی رسیدیم کمی استراحت کردیم .اونجا رو مردم برا پیدا کردن گنج حسابی کنده بودن(عجب مردم بیکاری)راه برگشت خیلی هموار بود(اخه دایی جون اونجا هم راه بود ما رو اوردی خوب از همین راه میاوردی خسته نشیم دیگه)بعد از ناهار رفتیم سر باغ دایی جون کلی سیب خوشمزه چیدیم جاتون خالی عرفان هم رفت تو استخر خالی بازی کردن. اون شب هم شاهکوه بودیم فردا صبح قصد حرکت طرف گرگان رو کردیم
اخه مامانی بعد از ظهر باید بره کشیک زودتر باید خونه میرسیدیم
تفریح خیلی خوبی بود جا همتون خالی