خلاصه ای از کودکی
نمیدونم از کجاشروع کنم.زیزیگولوی من بعد از ٩ ماه انتظار ساعت ٢٠/٣صبح ٧ اردیبهشت به دنیا اومدقربونش برم خیلی ناز بود اما کوچولو موچولو.اخه فقط ٤٠٠/٢کیلو وزن داشت.بابایی وقتی دیدش شروع کرد به بازی کردن باهاش.اما خوشگل من انگار نه انگار اخه تازه دنیا اومده بودبعدشم همش خواب بوداون روز عرفان شیر نخورده بود و قندش افتاده بود پایین برا همی دکترش میخواست بستریش کنه اما بابایی رضایت نداد گفت نمیخواد پسمل نازش سوراخ سوراخ بشه برا همین با رضایت شخصی مرخص شدوقتی رفتیم خونه همه عموها وزن عمو ها اونجا بودن میخواستن نی نی کوچولوی مارو ببینن.خلاصه اون روز گذشت وروزهی بعد هم.تا اینکه یه جشن کوچولو برا زیزیگولو گرفتیم
همه خوشحال بودن اون روز هم گذشت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی