یک روز برفی
الان 1 ماهه که اینجا هواسرده ومرتب بارون میاد پاییز امسال خیلی زود باروبندیلش روبسته انگار واسه رفتن عجله داشته ومیخواسته زمستون رو مهمون خونه هامون کنه.دیشب من وبابا وعرفان بعد از شب نشینی از خونه دایی مهدی طرف خونه خودمون حرکت کردیم تو راه گل پسرم خوابید بارون خیلی شدیدبود اصلا جاده دید نداشت بالاخره بعد 1 ساعت خونه رسیدیم .صبح روز بعد از خواب که بیدار شدیم از پشت پنجره دیدیم زمین لباس عروس پوشیده همه جا پر برف شده بود.خیلی بی سابقه بود که اینجا روز 4 اذر برف بیادتو زمستونش هم به زور برف میومد.عرفان تا برفو دید لباس گرم ودستکش وشال وکلاه پوشید رفت بیرون.خیلی خوشحال بود از خوشحالی جیغ میکشید یه دفعه دیدیم بایه مشت برف اومد طرف من وباباوما رو دنبال میکرد که برف رو طرف ما پرتاب کنه خیلی دلم میخواست بمونم خونه باهات بازی کنم پسر گلم ولی مامانی باید میرفت کشیک.خیلی حالگیریه توی این هوا اونم روز جمعه بری سرکار.بعد از کشیک من وعرفان و بابایی رفتیم بیرون کلی با هم برف بازی کردیم عسل مامان هم برفها رو قل میداد وچند تا گلوله برفی و یه ادم برفی درست کرد.روز خوبی بود خیلی خوش گذشت