زنجیر زنی عرفان
شب عاشورا بود .من ومامانی ومادر جون برای دیدن دسته های زنجیرزنی رفتیم بیرون.توی راه با مهدی دوست عرفان برخوردیم .اون شب بابایی عرفان نیومد و عرفان که یه زنجیر جدید خریده بود خیلی دلش میخواست زنجیر بزنه. نمیدونستم چکار کنم یه خورده با مهدی و بابای مهدی رفتن تو دسته بعد خیلی اصرار کرد که زنجیر بزنه برا همین به یکی تودسته سپردیمش تا عرفان هم زنجیر بزنه . با ذوق و شوق فراوان رفت تو دسته .خیلی خوب زنجیر میزدی مامانی.
فردا مامانی رفت کشیک .اما عرفان جیگر با دایی عباس باز هم رفت تو دسته زنجیر زنی.نزدیک ظهر به من زنگ زد که دستای جیگرم تاول زده .الهی من فدات شم اخه چرا اینقدر زیاد زنجیر زدی که اینطوری بشی.
انشا..که قبول باشه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی