یه خاطره ی بد
یه روز جیگر من زنگ زد حل کار مامانی که برم خونه همکارت با بچش بازی کنم؟اجازه دادم بهش.وقتی از محل کارم تعطیل شدم به بابایی زنگ زدم بیاد دنبالم به پسملم هم گفتم بیاد سر کوچه بریم خونه چشتون روز بد نبینه بابایی اومد که از خیابون رد کنه پسرمو من هم از دور دیدم که عرفان زیرشلواری که برا چند سال پیش بود رو پوشیده تا زیر زانوش بود.از خجالت اب شدم که با این شلوار همه کوچه هارو دور زده.خون جلو چشمامو گرفته بود میخواستم وقتی رسید حسابی کتکش بزنم که بچه به ای بزرگی با همچین لباسی اومده بیرون.اما وقتی دیدم باباش حسابی دعواش کرده منصرف شدم.وقتی رسیدیم خونه بابایی کتک زدش بعدشم شلوارشو پاره کرد انداخت سطل اشغال اخه شما که ندیدین چه جوری بود س...