عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 13 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

یه خاطره ی بد

یه روز جیگر من زنگ زد حل کار مامانی که برم خونه همکارت با بچش بازی کنم؟اجازه دادم بهش.وقتی از محل کارم تعطیل شدم به بابایی زنگ زدم بیاد دنبالم به پسملم هم گفتم بیاد سر کوچه بریم خونه چشتون روز بد نبینه بابایی اومد که از خیابون رد کنه پسرمو من هم از دور دیدم که عرفان زیرشلواری که برا چند سال پیش بود رو پوشیده تا  زیر زانوش بود.از خجالت اب شدم که با این شلوار همه کوچه هارو دور زده.خون جلو چشمامو گرفته بود میخواستم وقتی رسید حسابی کتکش بزنم که بچه به ای بزرگی با همچین لباسی اومده بیرون.اما وقتی دیدم باباش حسابی دعواش کرده منصرف شدم.وقتی رسیدیم خونه بابایی کتک زدش بعدشم شلوارشو پاره کرد انداخت سطل اشغال اخه شما که ندیدین چه جوری بود س...
14 اسفند 1391

ماجرای مرغ عشق

سلام خیلی وقته مامانی اینجا نیومده .چند روز پیش خاله شیما که به پسمل من قول داده اگه شاگرد اول شد یه مرغ عشق بده به قولش عمل کرد. یه مرغ عشق ابی داخل یه کارتن به مامانی داد.با بابایی رفتیم واسه پرنده پسرم یه ابجی بخریم بابایی تو مغازه بود مامانی تو ماشین مواظب جیجیکمون.اما نمیدونم چی شد که یه دفه جیجیک فرار کرد مامانی خیلی ناراحت شد دیگه ناامید شدم اخه پرواز کرد رفت.اما یه دفه یه اقایی پرنده رو دید ومیخواست واسه مابگیره اما نمیتونست تا اینکه بابایی اومدو اونو گرفت.وقتی از خونه مادرجون اومدی خیلی خوشحال شدی. اما جیجیکمون زیاد زنده نبود.چون بعد 10 روز مرد .فکر کنم دق کرد. آخیییییی چه حیف شد .ابجیه جیجیکمون تا امروز تو قفس تنهاست ...
5 آبان 1391

عیدقربان مبارک

سلام به دوستای عزیز خیلی وقته واسه گل پسرم چیزی ننوشتم امروز میخوام خاطره عید رو براش بنویسم.امروز صبح من یعنی مامانی و بابایی و عرفان رفتیم خونه مادر جون.ظهر خونه خاله ی مامانی که تازه از بیمارستان مرخص شده بود رفتیم.ناهار هم رفتیم خونه دایی محمد.بعد از ناهار به همراه اقاجون مادرجون وخاله جون رفتیم جنگل کباب خورون.اونجا خیلی تمشک داشت.کلی تمشک خوردیم یه سنگ یزرگ اونجا بود که بابایی جیگرمو به زور گذاشت روی سنگ .خیلی میترسید دادو بیداد میکرد تا بیاد پایین اما واسه پایین اومدن هم میترسید.سه نفری  اقاجون مادرجون بابایی پاهاشو کشیدن اوردنش پایین حسابی بچه به این بزرگی گریه کرد. من هم ازش فیلم گرفتم تا بزرگ شد ببینه که مثل نی نی کوچولوها ...
5 آبان 1391

بدون عنوان

سلامممممممممم. با عرض پوزش . مامانی عرفان خیلی وقته چیزی اینجا نمینویسه.اخه میدونی چیه پسملم میگه مامانی من دیگه بزرگ شدم.نینی وبلاگ نمیخوام برام وبلاگ بزرگونه بساز خودم بنویسم ...
21 مرداد 1391