عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 8 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

یه خبرخوش

وای میدونین چی شده ؟امروز یه خبر خیلی خوب بهمون رسیده.نی نی خاله جونی بالاخره امروز به دنیا اومد. پارسا کوچولو ومامانی فعلا تو بیمارستانن. خیلی دوست داریم ببینیم چه شکلیه.به گل پسرم قول دادم بریم دیدنش.انشا.. که خوش قدم باشه. تولدت مبارک محمدپارساکوچولو                                       ...
3 دی 1390

یلدا مبارک

امشب شب یلداطولانی ترین شب ساله .عرفان جونم خیلی خوشحاله . نمیدونه چیه ولی همین که از دوستاش شنیده امشب شب یلداست انگار دنیا رو بهش دادن .هندونه ای که بابایی برا عرفان جون گرفت خیلی خوشمزه وشیرین بود جاتون خالی.بالاخره پاییز هم تموم شد وفصل زمستون رسید وگل پسلم هم در انتظار باریدن برف وتعطیلی مدارس به علت بارش برف   ...
30 آذر 1390

زنجیر زنی عرفان

شب عاشورا بود .من ومامانی ومادر جون برای  دیدن دسته های زنجیرزنی رفتیم بیرون.توی راه با مهدی دوست عرفان برخوردیم .اون شب بابایی عرفان نیومد و عرفان که یه زنجیر جدید خریده بود خیلی دلش میخواست زنجیر بزنه. نمیدونستم چکار کنم یه خورده با مهدی و بابای مهدی رفتن تو دسته بعد خیلی اصرار کرد که زنجیر بزنه برا همین به یکی  تودسته سپردیمش  تا عرفان هم زنجیر بزنه . با ذوق و شوق فراوان رفت تو دسته .خیلی خوب زنجیر میزدی مامانی. فردا مامانی رفت کشیک .اما عرفان جیگر با دایی عباس باز هم رفت تو دسته زنجیر زنی.نزدیک ظهر به من زنگ زد که دستای جیگرم تاول زده . الهی من فدات شم اخه چرا اینقدر زیاد زنجیر زدی که اینطوری بشی. انشا..که...
16 آذر 1390

پیاده روی

سلام جیگرم امرو زمن وبابایی وزهرا ابجی تصمیم گرفتیم باهم بریم پیاده روی .میدونی که کجا اره؟زیتون تپه.یه سربالایی خیلی تند.تو از همه جلوتر میرفتی .میدویدیا.انگار نه انگار که سربالاییه.اما ما پشت سرت اروم میومدیم.معلوم نبود کی رسیدی بالا .نشستی تا ما برسیم خیلی خسته شدیم .اما خوب بودیه خورده که استراحت کردیم رفتیم طرف پارک که جیگر من بازی کنه کلی باوسایل ورزشی بازی کردیم با هم یه چند تایی هم عکس گرفتیم امروز اونجا خیلی خلوت بود اخه هوا سرد بود فقط جوونا میومدن هیچ بچه ای نبود که باهاش بازی کنی.برگشتنی هم که شروع کردی به دویدن مواظب باش پسرم خطرناکه.   ...
11 آذر 1390

یک روز برفی

الان 1 ماهه که اینجا هواسرده ومرتب بارون میاد پاییز امسال خیلی زود باروبندیلش روبسته انگار واسه رفتن عجله داشته ومیخواسته زمستون رو مهمون خونه هامون کنه.دیشب من وبابا وعرفان بعد از شب نشینی از خونه دایی مهدی طرف خونه خودمون حرکت کردیم تو راه گل پسرم خوابید بارون خیلی شدیدبود اصلا جاده دید نداشت بالاخره بعد 1 ساعت   خونه رسیدیم .صبح روز بعد از خواب که بیدار شدیم از پشت پنجره دیدیم زمین لباس عروس پوشیده همه جا پر برف شده بود. خیلی بی سابقه بود که اینجا روز 4 اذر برف بیادتو زمستونش هم به زور برف میومد.عرفان تا برفو دید لباس گرم ودستکش وشال وکلاه پوشید رفت بیرون. خیلی خوشحال بود از خوشحالی جیغ میکشید یه دفعه دیدیم بایه مشت برف اومد طرف...
4 آذر 1390

کتاب خوانی

اینروزا عرفان خیلی علاقه به کتاب خوانی پیدا کرده اون هم کتاب بزرگتر ها نمیدونم چیزی از خوندنش سر در میاره یا نه.تازه چراغ خوابی رو که خاله جون مشاور بهش هدیه داده میاره مثلا زیر نور اون تو روز روشن مطالعه میکنه .اخه عزیزم اون چراغ خوابه نه مطالعه.یه روز رفتم ببینم چی میخونه.دیدم داره مقدمه کتاب داستان راستان میخونه.الهی فدات شم اخه چی سر در میاری از اون .من هم یه صفحه داستان رو براش باز گذاشتم تا اون داستان رو بخونه. نانازم عذاب نکشه واسه خوندن چیزی که ازش سر در نمیاره                              ...
1 آذر 1390

منزل عمو جون

دیشب تو راه برگشت به خونه تصمیم گرفتیم یه سر خونه عمو کوچیکه عرفان بریم(بابای ایلیا)خلاصه رفتیم مثلا یه چای بخوریم اما شام هم موندیم .عرفان وایلیا کلی بازی کردن البته کلی دعوا هم کردن. بعد شام اماده شدیم برگردیم که جیگر مامان گفت من میخوام بمونم کلی اصرار کرد تا اجازه موندن صادر شد موقع خداحافظی اشک تو چشمای پسرم جمع شد اما اینقدر مغرور بود که اجازه پایین اومدن بهشون نداد.یه عکس از من و بابایی و عرفان وایلیا گرفته شد تا مثلا اگه دل کوچولوی پسرم برامون تنگ شد عکسمونوببینه.تازشم اینقدر مامانی رو بوس کرد تا بالاخره منوبابایی رفتیم.اون شب خیلی دلمون برا عرفان تنگ شده بود. دوست داریم عزیزدل مامان وبابا       &n...
26 آبان 1390

هدیه روز دانش اموز

امروز مامانی برا عرفان جیگر به مناسبت روز دانش اموز کادو گرفت که همون روز بده بهش.اما دل مامانی که طاقت نیاورد اخرش عرفان رو صدا کرد وکادوشو بهش داد اخ جون اگه گفتین کادو چی بود؟ یه ساعت مچی خوشگل با یه کلاه ناز   ...
9 آبان 1390

نمایش بزرگ ستاره صبح

دیشب من و بابا وعرفان رفتیم دیدن نمایش .خیلی شلوغ بود تو یه سالن 3000نفری.مامانی از بابایی و عسلم جدا افتاده بود بالاخره هردو تونو پیدا کردم ولی نمیتونستم ازمیون جمعیت بیام پیشتون.فقط دیدم که از اون دور عرفان برام بوس پرتاب کردبه لپ کی خورد نمیدونم. یه دفعه چراغا خاموش شدنمایش از به وجود امدن  دنیا در 6 روز شروع شد که شامل چندین پرده بود که شامل((سجده فرشتگان بر ادم بجز ابلیس "سیب چیدن حضرت ادم وحواوگول زدن اونها توسط شیطان.یادت هست شیطان از کنار تو رد شد رفت توپرده نمایش ؟همش میگفتی مامان من شیطانو دیدم . بعدمعراج حضرت عیسی وبه اشتباه به صلیب کشیدن کسی که شبیه او بود"پرستیدن گوساله توسط مردم" کشتی نوح وطوفان الهی"(کشتی خیلی قشنگی بود...
5 آبان 1390