عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 8 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

خداحافظی خاله مشاور

امروز خاله مشاور اومد سرکار.یادت هست مامانی؟همون خاله جون که برا تولدت چراغ خواب خوشگل خرید.یادت اومد؟داشتم میگفتم:خاله جون اومدوما از دیدنش بعد از یه هفته خوشحال شدیم کلی با هم  عکس گرفتیم . کاش تو هم بودی حتما خاله جون خوشحال میشد. اخه میدونی خاله جون یه شهر دیگه  استخدام شده باید میرفت موقع خداحافظی که شدخیلی دلم گرفت فکر کنم خاله هم دلش گرفته بود همه خاله رو تا دم در بدرقه وارزوی موفقیت براش کردند. تازه موقع رفتن سور قبولی هم داد ورفت خداحافظ خاله جون.دوست داریم     ...
4 آبان 1390

مهمانی خاله مریم

امروز با مامان نی نی گولو و خانم دکتر ومامانی رفتیم خونه خاله مریم مهمونی. اخه مامانی  خیلی وقته خاله جونو ندیده بود. با بابایی رفتیم دنبال مامان نی نی گولووبا هم رفتیم .خانم دکتر هم با دخملش  سارا جون بعدا اومدن.خاله جون خیلی خوشحال شد بعد از پذیرایی خوبی که خاله جون از ما کرد یه اهنگ درخواستی برا ساراخانم گذاشتیم تا برقصه.خیلی قشنگ میرقصید اما یه کوچولو خجالت میکشید .پسمل من هم که چشاشو شهلا کرده بود       فکر کنم خیلی تحمل کرد تا نگاه نکنه  اما معلوم بود که قر تو کمرش مونده بوددیگه طاقت نیاورد خودش اهنگ گذاشت وشروع به رقص تکنو کرد یادم رفت بگم که خاله جون یه پیشی ناز ١ ماهه داشت که خیلی ناز بود...
23 مهر 1390

خواب مامانی

صبح بخیر عسلم دیشب یعنی سرصبح مامانی یه خواب خیلی بد دید .میدونی خواب دیدم مادرجونی زنگ زده میگه دایی مهدی دیگه بین ما نیست من هم با صدای بلند گریه میکردم .یه دفعه از خواب پریدم ولی باز هم همچنان گریه میکردم .برا تو بابایی تعریف کردم بهم گفتی :مامان این خواب بود گریه نکن واقعی که نبود .اخه اگه یادت باشه تو همین هفته خواب دیده بودم مریض شدی تو هم بین مانیستی صبح که با گریه  بلند شدم  بهم گفتی مامانی من هم خواب دیدم یه نی نی به دنیا اوردی که یه کم گریه کرد بعدمرد.ناله میکردی تو خواب.فرداش هم خواب دیدم بابایی دیگه بین مانیست.نمیدونم چرا این روزا خوابهای اشفته میبینم خدا عاقبت ما رو ختم به خیر کنه دوست دارم عزیزم ...
13 مهر 1390

نمایشگاه اقوام ایران زمین

سلام امشب مامانی وبابایی تورو بردن نمایشگاه .خیلی برا رفتن به نمایشگاه بی تابی میکردی .بالا خره بابایی اومدو رفتیم.خیلی شلوغ بود ١٠دقیقه ای برای پارک کردن معطل شدیم.بعد با هم طرف نمایشگاه رفتیم.غرفه ها خیلی دیدنی و متنوع بود تو هم که هر چی میدیدی میخواستی .غرفه ها از قومیتهای مختلف اثارشونو به نمایش گذاشته بودند پسرم برا خودش یه دونه لیوان از جنس چرم که البته فکر کنم جامدادی رومیزی بود ویک صدف دریایی ویه بلبل سفالی خیلی قشنگ که اواز میخوند خریدکنار غرفه محیط زیست وچند غرفه دیگه چند تایی از عرفان جون عکس گرفتیم بعد برای دیدن رقصهای محلی به سالن بعدی رفتیم که اون موقع مربوط به نمایش خراسان بود اجرای خیلی زیبایی بود بعد از پایان م...
9 مهر 1390

باز شدن مدرسه

دیروز اولین روز مدرسه بود عرفان رفت کلاس دوم . پسمل گلم لباسهای نو رو پوشید وبا مامانی رفتن مدرسه .همه خونواده ها اومده بودن خیلی مدرسه شلوغ بود پسرم با خوشحالی رفت پیش دوستای پارسالش .من هم اخر صف وایسادم.عرفان میدونی که توصف بودی معلم کلاس اولت اومد پیش مامانی  با هم روبوسی کردن؟ یادش بخیر :یاد کلاس دوم خودم افتادم با یه معلم خوش اخلاق.اون روزایی که سر نیمکت های چوبی 3 نفره گاهی 4 نفری می نشستیم چه صمیمیتی بود .موقع امتحان که میشد دو نفر سر میز  یه نفر میرفت پایین رو نیمکت امتحان میدادیم .اما الان میزها دو نفره وفانتزی شده. خلا صه کلاسها مشخص شدو عرفان وبقیه به همراه معلم (خانم ب)به کلاس رفتن.ساعت 12.30پسرم اومد محل کا...
4 مهر 1390

قربون دل کوچولوت

دیشب مامانی یه کم قلبش درد گرفت رفت  که استراحت کنه .اومدی کنارمامانی با ناراحتی گفتی :مامانی چرا میخوای بمیری نمیخوام بمیری  .نصف جانم برا تو نصف جانم برا بابایی بهت گفتم :اگه همشو بدی به ما که دیگه تو رو نداریم .گفتی :اشکال نداره یه  نی نی دیگه بخرین اسمشو بذارین عرفان      قربون اون دل کوچولوت برم من   ...
24 شهريور 1390

عید فطر مبارک

سلام این خاطره ای که میخوام بنویسم مربوط به ٣روز تعطیلات ایام عید فطره چند روزپیش با بابایی ومامانی وخونواده مادرجونی رفتیم کوه(روستای ییلاقی گرگان)روز عید فطر بود هممون با هم رفتیم از میون جاده خیلی قشنگ ورویایی ای رد میشدیم .بین راه برا صبحانه توقف کردیم بعد صبحانه دوباره راه افتادیم البته عرفان جون رو فرستادیم تو ماشین اقاجونش  وقتی رسیدیم مقصد زن دایی جون گفت عرفان امروز حرف نزد ناراحت مامان بابایی بود (جونمی فدات شم اینقدر زود دلت برامون تنگ میشه)وقتی رسیدیم خونه هنوزخستگی راهو بیرون نکردیم دایی مهدی رفت یه بره خرید(بع بعی بیچاره)خبر نداره که امروز میره تو شکم عرفان وبقیه. غروب بع بعی رو کشتیم وشب کباب پزون بود جاتون خالی شب...
18 شهريور 1390

صبح بخیر

  سلام دوستان امروز صبح وقتی عرفان چشاشو واکرد شروع کرد به خوندن شعر   مامانی تعجب کرد برا همین گفتم تا یادش نرفته بیام اینجا براش بنویسم باز دوباره صبح شده       خورشید برپاشده     کی میدونه امروز چی میشه     خوشبختی روبرا میشه خوشبختی هیچ وقت خسته نمیشه        راه میره و وای نمیسته   اگه یه وقت وایسته دنیا به اخر میرسه             کار ما هم به اخر میرسه یکی دیگه هم خونده گوش کنین   خورشید زیبا طلوع کرده   ابرا کنار خورشی...
8 شهريور 1390

قدم نورسیده مبارک

سلام بالاخره نی نی عمو محمد به دنیا اومد.یه پسر کاکل زری.عین خود عرفان امشب من وبابایی وقند عسلم رفتیم دیدن نی نی عمو.خیلی ناز وخوشگل بود عین دخملا با یه لب کوچولو که خیلی مامانیشو برا شیر خوردن اذیت میکرد .ناناز ما خواب بود  مثل اینکه خوابای خوبی هم میدید اخه همش میخندید.عرفان خیلی شاد بود اخه عاشق بچه هست .میگه منم نی نی میخوام عمو محمد بهش گفت عرفان اسم نی نی مونو چی بذاریم جیگر من گفت هنوز قیافش معلوم نیست پسره یا دختر بذار قیافش معلوم بشه  فقط اگه پسر بود عرفان نذارین چون عرفام فقط به قیافه من میخوره عجب حرفی زدی پسرم .همه خندیدن.خلاصه بالاخره نی نی قصه ما بیدار شد وگشنش بود  ماهم برا این که مامان نینی گولو راحت به ن...
5 شهريور 1390