عرفانعرفان، تا این لحظه: 20 سال و 2 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

نمایشگاه اقوام ایران زمین

سلام امشب مامانی وبابایی تورو بردن نمایشگاه .خیلی برا رفتن به نمایشگاه بی تابی میکردی .بالا خره بابایی اومدو رفتیم.خیلی شلوغ بود ١٠دقیقه ای برای پارک کردن معطل شدیم.بعد با هم طرف نمایشگاه رفتیم.غرفه ها خیلی دیدنی و متنوع بود تو هم که هر چی میدیدی میخواستی .غرفه ها از قومیتهای مختلف اثارشونو به نمایش گذاشته بودند پسرم برا خودش یه دونه لیوان از جنس چرم که البته فکر کنم جامدادی رومیزی بود ویک صدف دریایی ویه بلبل سفالی خیلی قشنگ که اواز میخوند خریدکنار غرفه محیط زیست وچند غرفه دیگه چند تایی از عرفان جون عکس گرفتیم بعد برای دیدن رقصهای محلی به سالن بعدی رفتیم که اون موقع مربوط به نمایش خراسان بود اجرای خیلی زیبایی بود بعد از پایان م...
9 مهر 1390

باز شدن مدرسه

دیروز اولین روز مدرسه بود عرفان رفت کلاس دوم . پسمل گلم لباسهای نو رو پوشید وبا مامانی رفتن مدرسه .همه خونواده ها اومده بودن خیلی مدرسه شلوغ بود پسرم با خوشحالی رفت پیش دوستای پارسالش .من هم اخر صف وایسادم.عرفان میدونی که توصف بودی معلم کلاس اولت اومد پیش مامانی  با هم روبوسی کردن؟ یادش بخیر :یاد کلاس دوم خودم افتادم با یه معلم خوش اخلاق.اون روزایی که سر نیمکت های چوبی 3 نفره گاهی 4 نفری می نشستیم چه صمیمیتی بود .موقع امتحان که میشد دو نفر سر میز  یه نفر میرفت پایین رو نیمکت امتحان میدادیم .اما الان میزها دو نفره وفانتزی شده. خلا صه کلاسها مشخص شدو عرفان وبقیه به همراه معلم (خانم ب)به کلاس رفتن.ساعت 12.30پسرم اومد محل کا...
4 مهر 1390

قربون دل کوچولوت

دیشب مامانی یه کم قلبش درد گرفت رفت  که استراحت کنه .اومدی کنارمامانی با ناراحتی گفتی :مامانی چرا میخوای بمیری نمیخوام بمیری  .نصف جانم برا تو نصف جانم برا بابایی بهت گفتم :اگه همشو بدی به ما که دیگه تو رو نداریم .گفتی :اشکال نداره یه  نی نی دیگه بخرین اسمشو بذارین عرفان      قربون اون دل کوچولوت برم من   ...
24 شهريور 1390

عید فطر مبارک

سلام این خاطره ای که میخوام بنویسم مربوط به ٣روز تعطیلات ایام عید فطره چند روزپیش با بابایی ومامانی وخونواده مادرجونی رفتیم کوه(روستای ییلاقی گرگان)روز عید فطر بود هممون با هم رفتیم از میون جاده خیلی قشنگ ورویایی ای رد میشدیم .بین راه برا صبحانه توقف کردیم بعد صبحانه دوباره راه افتادیم البته عرفان جون رو فرستادیم تو ماشین اقاجونش  وقتی رسیدیم مقصد زن دایی جون گفت عرفان امروز حرف نزد ناراحت مامان بابایی بود (جونمی فدات شم اینقدر زود دلت برامون تنگ میشه)وقتی رسیدیم خونه هنوزخستگی راهو بیرون نکردیم دایی مهدی رفت یه بره خرید(بع بعی بیچاره)خبر نداره که امروز میره تو شکم عرفان وبقیه. غروب بع بعی رو کشتیم وشب کباب پزون بود جاتون خالی شب...
18 شهريور 1390